آیا کسی حواسش هست؟
به گزارش سرویس اجتماعی صراط اما این روزها مخارج بالای زندگی در شهرهای بزرگی مثل تهران سبب شده که شبانه روز برای برخی ها از 24 ساعت هم بگذرد و خیابان ها بعد از ساعت 10 و 11 شب بشود محلی برای فروش انواع و اقسام محصولات...
اکثر این افراد جا و مکان درست حسابی ندارند و کاملا برمبنای تجربه محلی که برای فروش بهتر است را انتخاب می کنند؛ برخی هایشان در مناطق مختلف شهر چرخ می زنند و بعد از دو دو تا چهار تا کردن مکان های مناسب برای فروش را برمی گزینند
این شغل جدیدی نیست اما خرید و فروش در شب آن هم کنار خیابان هم برای فروشنده و هم برای خریدار زیاد جالب نیست؛ چه از لحاظ کیفیت خرید و فروش و چه از نظر امنیت و...
نمی دانم چه کسی باید مراقب باشد و هشدار بدهد که ما آرام آرام در دل این شهر عجیب و غریب داریم شبیه آمریکایی ها و زندگی شان می شویم، انگار کسی زیاد برایش اهمیت ندارد زندگی ساندویچی به هم ریخته و از هم گسیخته آمریکایی در خانه همه ما رخنه کرده و تمدن غربی به خوبی در خیابان های شهر نفس می کشد...خدا به داد فرزندان ما برسد که معلوم نیست آنها چه تاریخ و جغرافیایی را تجربه می کنند.
اول: کفاف نمی دهد!
حدود ساعت 23 است که درست در خیابان اصلی یکی از مناطق غرب تهران می بینمشان یک پراید سفید رنگ که از در و پیکرش عروسک بالا می رود و تعداد زیادی از آنها هم روی زمین چیده شده است. تا به حال در این حوالی ندیدمشان. پسر جوان خودش را رضا معرفی می کند و دختر جوان که فن بیان بسیار خوبی دارد نامش نیلوفر است.
از کار و کسب می پرسیم، نیلوفر می گوید: 20 سالم است و دانشجو هستم برخی مواقع ریاضی را خصوصی تدریس می کنم. پدرم چند وقتی است که بخاطر بیماری خانه نشین شده است و رضا هم تازه سربازی اش تمام شده است و با همین پراید روزها در آژانس کار می کند. اما خرج زندگی خیلی بالاست و دریافتی های ما واقعا کفاف زندگی را نمی دهد. به خاطر همین با پسر دایی مان که یک تولیدی عروسک در بازار دارد صحبت کردیم تا به ما جنس برای فروش بدهد.
او که انگار هم صحبتی پیدا کرده است برای درد دل آن هم در این سیاهی شب! ادامه می دهد: نزدیک عید در مناطق شرقی تهران که معمولا تاساعت 4 مغازه ها باز است و فروشندگان زیادی هم بساط کنار خیابان دارند کار کردیم. بعد به ذهنمان رسید که هر شب در مناطق مختلف تهران بگردیم تا جاهای مناسب را شناسایی کنیم و در طول هفته به آنجا سر بزنیم.
رضا که جوان ترکه ای و آرامی است، حواسش به ما نیست و بیشتر سعی می کند تا با روی خوش و دادن تخفیف مشتری جمع کند. بعد از دقایقی در مورد کارش می گوید: اولش راضی به آمدن نیلوفر نبودم دوست نداشتم که دنبال من مجبور شود خیابان ها را بالا و پایین کند برخی مواقع هم افرادی مزاحممان می شوند که به خاطر همین مسئله کمتر راغب بودم که نیلوفر همراه من باشد. اما چاره ای نبود دست تنها نمی توانستم.
می پرسم نگران نیستید که دوستان و آشنایانتان شما را ببنند؟ با اعتماد به نفس خاصی می گوید: ببینند! چه عیبی دارد؟ داریم کار می کنیم و پول حلال در می آوریم دزدی که نکردیم.
ماشینی با دیدن بساط عروسک ها می ایستد و دختر بچه ای با والدینش پیاده می شود و رضا و نیلوفر زیباترین و جدیدترین عروسک ها را نشانشان می دهند و شب ادامه می یابد...
دوم:7 سال است منتظرم
«کارم این نیست این کیف ها برای مغازه برادرم است که در پاساژ میلاد نور مغازه دارد اما چون فقط چندتایی از این کیف ها مانده و قرار است کار جدید بیاورد به من گفته اینها را بفروشم. ولی خداییش اگر بخواهید همین ها را در مغازه از او بخرید سه برابر این قیمت است. نگاه کن مارک است!»
اینها را علی می گوید جوان 30 ساله و به قول خودمان به روزی که چندان هم به اصول فروشندگی آشنا نیست و همراه پسر جوانی فروشندگی می کند. از شغل و تحصیلاتش می پرسیم می گوید: گروهبان یکم هستم و 7 سال است که منتظرم یک خانه سازمانی بگیرم اما نمی دهند می گویند اولویت دارتر از تو زیاد است.
از وقتی هم ازدواج کرده ام 18 میلیون پول دادم در یکی از محله های پایین شهر خانه رهن کرده ام. اینجا هم کاملا اتفاقی آمدم ولی خب درآمدش بد نیست خوب است بنظر خودم پول در کار آزاد است نه دولتی!
نام رفیقش وحید است او سرباز است و می گوید که به هوای دوستش آمده. از نوع کیف نگه داشتنش و تبلیغ کار و پژوی 206 اش می توان فهمید که اینکاره نیست و رفاقتی کار می کند. راست هم می گفتند تنها همان یک بار در آن خیابان دیدمشان. وحید می گفت: اگر خبرنگارید بنویسید که کمی حقوق سربازها را زیاد کنند خداییش حقوق کم می دهند...
سوم:شوی لباس داریم
زیاد دیدمشان آنهم بعد از ساعت 10 شب. یک پراید دارند که شب به شب پرش می کنند از لباس های شیک، ارزان و گران؛ می آورند کنار خیابان برای فروش.
جوانند حدودا 30 ساله. کسب و کار دومشان این است. زن جوان «لیلا» خودش را معرفی می کند و می گوید: لباس ها را عمده ای می آوریم از ترکیه، قشم و کیش. هر جا که بشود. شب ها هم تعداد خاصی از آنها را بار ماشین می کنیم و می آوریم برای فروش. شب بهتر است، شهرداری کمتر گیر می دهد.
و درباره فروشش می گوید: خوب است اما بستگی به ماهش دارد. نزدیک عید خیلی بهتر است. البته نوع جنس و مشتری ثابت داشتن هم در فروش تاثیر می گذارد. چون من خیلی ها را می شناسم که لباس دست دوم و تاناکورا برای فروش می آورند و باعث می شوند بازار فروش آلوده شود؛ مردم هم اگر ما را نشناسند فکر می کنند که لباس های ما هم دست دوم است.
این زوج جوان نزدیک عید برای اینکه فروش شان بهتر شود، می روند شرق تهران طرف های هفت حوض درست مثل رضا و نیلوفر. آنجا تا ساعت 3 نیمه شب اکثر مغازه دارانی که در جاهای مختلف شهر مغازه دارند، بساطشان را پهن می کنند و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می توان آنجا پیدا کرد.
اما همسر لیلا در خصوص رضایت از شغلش می گوید: دوست داشتم یک مغازه داشتم تا بیشتر بتوانم کارم را رونق دهم. اما الحمد لله همین هم خیلی خوب است. مهم این است که من و لیلا برای زندگی مان تلاش می کنیم و دوز و کلک هم در کارمان نیست. خدا شاهد است خیلی ها در این فروش های شبانه جنس بنجل به مردم می دهند. اما ما این کار را نمی کنیم، چون معتقدم که از هر دست بدهم از همان دست هم می گیرم...
لیلا راست می گوید این مدل فروش خیابانی را در شب های عید می توانید در مناطق مختلف تهران رصد کنید خصوصا در شرق تهران که مدت زمانی است تبدیل به یکی از پاتق های اصلی فروش کنار خیابان شده است؛ به ویژه ابتدای پیروزی روبه روی شکوفه.
مریم 35 ساله است و در بازار بزرگ تهران مغازه دارد. در حال حاضر با توجه به اینکه فصل تابستان است از فروش خیابانی اجناسش خبری نیست اما در مورد فروشندگی در خیابان می گوید: شب های عید واقعا فروشمان افزایش چشمگیری دارد. مردم استقبال خوبی از خرید خیابانی می کنند چرا که به نسبت مغازه ها قیمت ها پایین تر است و همین برای جذب مردم کفایت می کند.
چهارم: آش داغ در منزل!
«خرج و مخارج زندگی آن قدر بالا رفته که آدم باید خودش دست بجنباند و گرنه چرخ زندگی نمی چرخد» این را زهره می گوید. زن نسبتا میانسالی که چند سالی است در یکی از مناطق غربی تهران پشت یک وانت بساط غذاهای خوشمزه را پهن کرده و آن را به مردم می فروشد. همه چیز در پشت وانتش پیدا می شود از کوفته تبریزی تا کشک بادمجان و آش رشته و ...
نمی گویم خبرنگارم تا مبادا موضع بگیرد و حرف نزند. می گوید سفارش هم قبول می کنم چند سالی است که مشتری های خیلی باکلاس دارم که برای جشن ها و میهانی هایشان سفارش غذا
می دهند و پول خوبی را هم بابت غذایی که می پزم می گیرم. مخصوصا زمانی که قیمت یک ماده غذایی گران می شود؛ آنهایی که طعم غذاهایم را می شناسند سفارش می دهند که در منزل برایشان بپزم.
مشتری های زهره از طعم کشک و بادمجانش تعریف می کنند. راست هم می گویند کشک و بادمجانش حرف ندارد. در ماه رمضان که بساط آش شله قلمکار و آش رشته در هر زیر زمینی علم می شود کسب و کار زهره هم اندکی بالا و پایین می شود. اما به قول خودش روزی را خدا می دهد. یک کاسه آش رشته می دهد دستم و می گوید بخور نوش جانت! موقع رفتن شماره تلفنش را می گیرم می گوید هر وقت سفارش غذا داشتی یک روز جلوتر زنگ بزن برایت آماده می کنم. قیمت غذاهایش هم با توجه به محله ای که کار می کند نسبتا بالاست اما خودش می گوید به صرفه نیست اگر کمتر بگیرم.
پنجم:بالای شهر، پایین شهر
پیکان قدیمی گوجه ای دارند که حسابی آدم را یاد نوستالژی های دوران کودکی می اندازند. لوسترهای تزیینی جالبی که با طلق درست شده است، می فروشند آن هم در رنگ های مختلف.
یک جورهایی خلاقیت و نوآوری در آنها دیده می شود. دو پسر جوان فروشنده آنها هستند یکی از آن ها چند متر جلوتر از ماشین می ایستد و درست مثل کاری که میوه فروش ها می کنند لوسترها را به مردم نشان می دهد تا هر که خواهان است چند متر جلوتر نزدیک پیکان گوجه ای پایش را روی ترمز بگذارد.
دوبار در دو منطقه مختلف دیدمشان و در هر منطقه دو قیمت متفاوت را می گفتند. از یکی از آنها که «علی» نام دارد در خصوص تفاوت قیمت و کسب و کارش می پرسم می گوید: برخی مناطق کشش دارند، بنابراین تا جایی که بشود روی قیمت ها می کشیم. اما بعضی جاها مردم قدرت خرید ندارند پس با حداقل سود جنس را می فروشیم .
آن یکی که خودش را «میلاد» می نامد 20 ساله است و ساکن تهران. به پیشنهاد دوستش علی وارد این کار شده است. می گوید: خوب است، دوست دارم. چند ساعت در شبانه روز وقت می گذاریم و کلی هم خوش می گذرد. سودش خیلی نیست اما چون خودم خرج خودم را در می آورم، خوب است.
از او درباره ادامه کار به صورت خیابانی می پرسم می گوید: فکر نکردم. اما دوست هم ندارم که درجا بزنم و تا آخر عمر هر شب خیابان ها را برای فروش دو تا لوستر بالا پایین کنم. اما در حال حاضر دوستش دارم. چون هم به درسم می رسم و هم می توانم حداقل پول توی جیبی ام را در بیاورم.
ششم؛ خدا نیاورد...
خیلی از افرادی که با آنها همکلام شدیم خرج و مخارج بالای زندگی را عاملی می دانستند تا به شکل خیابانی دنبال درآمد باشند. اما نکته قابل توجه در مورد فروشندگی در خیابان این بود که در مناطق بالای شهر معمولا کسی این کار را عار تصور نمی کرد و افرادی هم که برای خرید مراجعه می کردند از نوع خریدشان احساس رضایت داشتند.
با این حال نکته قابل تامل این است که اگر این روند در هیاهوی بی شغلی و بیکاری جوانان بخواهد قد علم کند در آینده ای نه چندان دور باید فکری به حال جوانانی کنیم که خیابان را محلی برای امرار معاش انتخاب می کنند... جوان هایی که این روزها بدجوری در فکر اشتغال، حرص می خورند و موهایشان می ریزد و سفید می شود و خطوط غم روی پیشانی شان می نشیند.
خدا نیاورد روزی را که کنار خیابان های شهر تهران پر باشد از جوان هایی که بر سر نیم متر جای فروش اجناس دسته دوم و یا لوکس بدون گارانتی و بسته بندی شده، نزاع کنند...
شاید برخی از این اتفاقات به خاطر حرص و ولع شهرنشینی ما و بی اعتقادی به روزی رسانی خدا باشد اما قبول کنیم و قبول کنند که بیکاری، ریشه این شلختگی های شغلی است وگرنه در کجای دین و آیین اسلام آمده است که زن برای امرار معاش خود از ساعت 9 شب تا 2 صبح کنار خیابان با آدم های دیگر سروکله بزند! آن وقت دلمان خوش است که وزارت ورزش و جوانان داریم و آنها هم دلشان خوش است که در طول سال، یک جشنواره ملی جوان ایرانی برگزار می کنند...ترو خدا این قدر خودتان را زحمت ندهید!!
مریم یارقلی